ــ سید عبدالکریم
ــ جانم آقا
ببین کفشهام نیاز به تعمیر داره، لطف میکنی تعمیرش کنی ؟
آقا جان کفشهائی که دستم هست رو باید تا چند لحظه دیگه تحویل بدم ، به صاحبش قول دادم
ــ سید
ــ بله
ــ مگه ادعا نمی کنی که من اربابت هستم
ــ درسته آقا جان
ــ خب پس کفشهام رو تعمیر کن
آقا جان فرمایش شما درسته ولی من قبلا به کسی قول دادم
ــ سید ، من مولای تو هستم کفش من که مهم تره
ــ آقا اگر صاحب کفشها بیاد و کفشهاش آماده نباشه چی ؟
…………
………
…….
بحث به این خط که رسید یه دفعه سید عبدالکریم بلند شد دودستی آقا رو محکم بغل کرد گفت آقا جان اگر یه مرتبه دیگه ازم بخواهید که کفشهاتون رو زودتر از دیگران تعمیر کنم می رم توی بازار فریاد می زنم می گم آی مردم بیایید امام زمان تو حجره ی منه بیائید ببینیدش
ــ مولای من و شما یه لبخندی زدند (جانم) سید رو محکم تو آغوش فشردند (عشق است) و فرمودند : همین درسته ، ما شما رو برای خودمون نمی خواهیم ، می خواستم امتحانت کنم .
...............
سید خوش بحالت
سید عبدالکریم که ازش نوشتیم تو بازار شهرری کفاشی داشت و به همین خاطر معروف به سید عبدالکریم کفاش بود .
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار گذشتیم به مقصد نرسیدیم
خب دیگه ندویم مگه مجبورمون کردند ………
حالا حال می کنم یه بیت شعر هم برا دل همه اونائی که عشق ولائی اند بنویسم :